رسیدن به این سایه سار ساده نبود !
روزگاری رازِ زیبایی زنبق ها را نمی دانستم!
دستم به دستگیره دل سپردن نمی رسید!
چشم چکامه هایم ضعیف بود!
پس با عینکِ عشق به آسمان نگاه کردم!
به باغ و بلوغِ بوسه و بی حصاری آواز!
به پولکِ سرخ ماهی تُنگ!
به چهره ام در آینه تَرَک دار!
نگاه کردم و دانستم!
دانستم که جهان،
کوچکتر از کُره درسِ جغرافی دبستان است!
دانستم که کلیدِ تمام قفلهای ناگشوده دنیا،
همه این سالها در جیب من بود و بی خبر بودم!
دانستم که می شود با یک چوب کبریت،
خورشیدِ عظیمی را در آسمان روشن کرد!
دانستم که گذشتن از گناهِ روزگار آسان است!
بخشیدنِ خشمِ شعله بر پَرِ پروانه
و آمرزشِ زنبورهای گزنده عسل آسان است!
حالا از پَس همین عینک به زندگی نگاه می کنم!
در پَسِ همین عینک چشم به راهِ تو می مانم!
در پسِ همین عینک می گریم
و روزی،
در پَسِ همین عینک خواهم مُرد!
آی!
قاریانِ خاموشِ گریه های من!
دیگر از دوری دستها و ستاره ها زاری نکنید!
من در تب و تابِ این ترانه های تنهایی،
به جای تمامِ شما گریه کرده ام!
موضوعات مرتبط: خواندنی ، ،
برچسبها: